گرچه پُر کرده سپیدِ لحظه هایم را سکوت
می کِشد در ریل رگهایم، قطاری سرخ، سوت
چشم هایم کم نباریدند اما کو اثر؟...
ایستگاه ِآخر قلبم ، کویر خشک لوت
تار می بینم درو دیوار و کنج و طاق را
غیر ِاین هم نیست دنیا ، پیش ِ چشم ِعنکبوت
کاسه ی احساس ِ من در کوره ی دوران شکست
کوزه گر یادم نداد این حرفه را با فنّ وفوت
سال ها پای درخت ِ زندگی ، در انتظار
دستهایم را سبد کردم ، نیفتاده ست توت
باز ناشکری نکردم ، دست ِ خالی قانعم
نا امیدم کردی و هربار می بندم قنوت
تار می بینم ولی اصلا نمی بینی مرا!
خوب دقّت کن ، کسی تنها نشسته در سکوت